پرنسس آویناپرنسس آوینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

برای دخترم...

بیست وچهار....بیست وپنج وبیست وشش ماهگی .......بازم دیر شد

عزیزتر از جان شیرینم جان مادر عمر مادر نفس مادر چه خوب که گل نازی چون تو دارم وهرروز ترا می بویم ومی بوسم    قربون قد وبالات بشم نازدونه ی مامان ماشاله کلی خانوم شدی گل دخترم کلی مستقل شدی خودت غذاتو میخوری اونم چه خوردنی بیشترشو میریزی  مثلا خودت کفشاتو میپوشی مسواک میزنی تو جمع کردن میز به مامان کمک میکنی کلی شعر یاد گرفتی: عمو زنجیرباف بله زنجیر منو بافتی؟ بله پشت کوه انداختی؟ بله  بابا اومده چی چی آورده؟ نخد وکشمش بخور وبیا با صدای چی؟ وقتی این شعرو میخونی خیلی خوردنی میشی برای هرکی میخونی آخرش میخواد یه گاز گنده ازت بگیره دیگه میتونی کامل جمله...
20 آبان 1392

يادي از آخرين روزهاي بارداري

عزيزم چند روز ديگه تولد دوسالگيته من اين روزا ياد روزهاي آخر بارداريم افتادم روزايي كه با حس هاي متضاد كه درهم آميخته بودن سپري ميشد . با شوق وذوق ديدن روي ماهت بعد از 9 ماه انتظار شوق وذوق در آغوش گرفتنت بوسيدنت و شيردادن به تو همش فكر وخيال داشتم وشبها به سختي خوابم ميبرد حركاتت رو توي وجودم ميشمردم ونگران بودم خداي نكرده برات مشكلي پيش نياد  دلشوره داشتم اضطراب داشتم آخرين كارهايي كه لازم بود رو انجام ميدادم ديگه خونه رو براي پذيرايي از وجود نازنينت آماده كرده بوديم عزيزم الان كه دارم مي نويسم اشكم سرازير شد آخه دلم تنگ شده عزيزمادر دلم براي وقتي توي دلم بودي وبا هر ضربه اي كه ميزدي منو از سلامتي...
29 مرداد 1392

بیست ویک - بیست ودو - بیست وسه ماهگی هههههه یه مامان بدقول

عزیزم سه ماهه نیومدم شرح حال بدم  آخه فرصت خوبی پیش نیومد ولی تو این مدت خیلی کارا کردیم کلی دخترگلم بزرگ شده وچیزای جدید یاد گرفته ولی پوشک همچنان باقیست. یه ویروس بد به اسم روزئلا گرفتی وچند روز تب کردی تو اون مدت که مریض بودی مامان خیلی غصه خورد ولی خدا روشکر بعدش خوب خوب شدی از علام بیماری فقط تب بود بعدش یه دونه های ریز پوستی زدی وخوب شدی. واسه خودت شعر میخونی و جمله می سازی وقتی شعر میخونی میخوام همون لحظه یه گاز گنده ازت بگیرم یه دفعه شروع می کنی به خوندن: تاب تاب اباسی خدامنونندازی اگه منوبندازی توبغل ماماتم بندازی   یا شعر ورزش صبحگاهی توی مهد رو نصفه نیمه میخونی: پ...
29 مرداد 1392

رمضان آمد ولي من نگرانم دلبندم

الهي مامان فدات بشه همه دنياي من، بعد از مدتها اومدم يه چيزي بنويسم ولي بايد از دلشوره ونگراني بنويسم الان چند وقته مرتب تب ميكني يكي دوبار رفتيم پيش دكترت گفت از يه ويروسه وچيز مهمي نيست اما توي ده روز گذشته اين سومين باره كه تب ميكني البته ميگن شايد به خاطر دندون درآوردن باشه ولي امروز سحر كه بابايي بيدار شد سحري بخوره ديد كه باز تب داري بيدار شدم بهت دارو داديم تبت پايين اومد ولي من از نگراني ديگه خوابم نبرد امروز بعد از ظهر ميريم پيش دكترت مي گم برات آزمايش كلي بنويسه انشااله چيزي نيست  از همه دوستان ميخوام تو اين ماه مبارك برامون دعا كنن.
19 تير 1392

نوزده وبیست ماهگی هم گذشت

ای کاش اینقدر درگیر روزمرگی ودغدغه های زندگی ماشینی نشیم تا بتونیم بیشتر باهم باشیم واز لحظه لحظه باهم بودنمون لذت ببریم . با تو بهترین وشیرینترین روزهای عمرم رو سپری می کنم وقتی داری جلوی چشمام قد می کشی وبزرگ میشی گذر عمر خودم رو میبینم ومیگم ایکاش بتونم دنیایی پر از محبت وعشق ویکرنگی و پر از پاکی کودکانه رو پا به پای تو تجربه کنم. عزیزم الان دو ماهه نیومدم چیزی بنویسم تمام سعیم رو میکنم که بیشتر باهات وقت بگذرونم ماشااله اینقدر شیطون شدی که دیگه وقتی برای خرید کردن بیرون میریم نمیتونیم تورو باخودمون ببریم آخه همش توی خیابون میخوای بدو بدو کنی ودست مامان وبابا رو ول میکنی یا اینکه تنبل میشی وهمش میگی بغلم کنید. البته پارک رفتن وبا...
16 خرداد 1392

روز مادر مبارک

روز مادر وتولد فاطمه زهرا (س) بر همه مبارک باشه. امروز بهترین واولین هدیه رو از دخترم گرفتم اینقدر اون لحظه خوشحال شدم که اشک از چشمام سرازیر شد ماجرا اینه که امروز وقتی من وبابایی از سرکار اومده بودیم وآوینا خانوم لالا کرده بود خانم همسایه در واحدمون رو زد وبعد یه پاکت پستی بهم داد وگفت اینو امروز پست آورده ولی چون خونه نبودید به من داده خلاصه من وبابایی هم کنجکاو شدیم که توش چیه ! نامه از طرف مهد آوینا فرستاده شده بود وتوش یه کارت پستال بود که یه طرف روبان وطرف دیگش یه نقاشی که دخملم عشقم برای مامان کشیده بود و زیرش از زبان آوینا نوشته شده بود: مامان جونم روزت مبارک   مهد کودک در یک اقدام زیبا این کارت رو برای تبریک روز مادر ...
11 ارديبهشت 1392

اولین روز مهدکودک وکلمه ها وترکیبهای تازه

دخترگلم امروز برای اولین بار رفتی مهدکودک از ساعت 8صبح تا 1 بعد از ظهر اول صبح که بعد از یه تعطیلات طولانی میخواستیم بریم سرکار هرچی میخواستم بیدارت کنم بیدار نمیشدی آخه دوست نداشتی از تخت خوابت جدا بشی هرچی می گفتم آوینا عزیزم بیدار شو بریم ددر چشاتو می بستی ومیگفتی :لالا لالا بالاخره بعد از یه مدت غر زدن بیدار شدی وباهم رفتیم بیرون چون روز اولت بود مدیریت مهد گفتن باید پیشش باشین تا چند ساعت عادت کنه قربونت برم خودم نمیتونستم اما از خاله پری خواهش کردم که باهامون بیاد این بود که هر سه باهم رفتیم اولش که رفتی سراغ جاکفشی ومیخواستی کفش بچه ها رو بپوشی وهمش میگفتی: پا پا بعد رفتی توی کلاست ومنم رفتم سرکار قربونت چقدر بال بال زدی...
18 فروردين 1392