پرنسس آویناپرنسس آوینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

برای دخترم...

بیست ویک - بیست ودو - بیست وسه ماهگی هههههه یه مامان بدقول

عزیزم سه ماهه نیومدم شرح حال بدم  آخه فرصت خوبی پیش نیومد ولی تو این مدت خیلی کارا کردیم کلی دخترگلم بزرگ شده وچیزای جدید یاد گرفته ولی پوشک همچنان باقیست. یه ویروس بد به اسم روزئلا گرفتی وچند روز تب کردی تو اون مدت که مریض بودی مامان خیلی غصه خورد ولی خدا روشکر بعدش خوب خوب شدی از علام بیماری فقط تب بود بعدش یه دونه های ریز پوستی زدی وخوب شدی. واسه خودت شعر میخونی و جمله می سازی وقتی شعر میخونی میخوام همون لحظه یه گاز گنده ازت بگیرم یه دفعه شروع می کنی به خوندن: تاب تاب اباسی خدامنونندازی اگه منوبندازی توبغل ماماتم بندازی   یا شعر ورزش صبحگاهی توی مهد رو نصفه نیمه میخونی: پ...
29 مرداد 1392

رمضان آمد ولي من نگرانم دلبندم

الهي مامان فدات بشه همه دنياي من، بعد از مدتها اومدم يه چيزي بنويسم ولي بايد از دلشوره ونگراني بنويسم الان چند وقته مرتب تب ميكني يكي دوبار رفتيم پيش دكترت گفت از يه ويروسه وچيز مهمي نيست اما توي ده روز گذشته اين سومين باره كه تب ميكني البته ميگن شايد به خاطر دندون درآوردن باشه ولي امروز سحر كه بابايي بيدار شد سحري بخوره ديد كه باز تب داري بيدار شدم بهت دارو داديم تبت پايين اومد ولي من از نگراني ديگه خوابم نبرد امروز بعد از ظهر ميريم پيش دكترت مي گم برات آزمايش كلي بنويسه انشااله چيزي نيست  از همه دوستان ميخوام تو اين ماه مبارك برامون دعا كنن.
19 تير 1392

نوزده وبیست ماهگی هم گذشت

ای کاش اینقدر درگیر روزمرگی ودغدغه های زندگی ماشینی نشیم تا بتونیم بیشتر باهم باشیم واز لحظه لحظه باهم بودنمون لذت ببریم . با تو بهترین وشیرینترین روزهای عمرم رو سپری می کنم وقتی داری جلوی چشمام قد می کشی وبزرگ میشی گذر عمر خودم رو میبینم ومیگم ایکاش بتونم دنیایی پر از محبت وعشق ویکرنگی و پر از پاکی کودکانه رو پا به پای تو تجربه کنم. عزیزم الان دو ماهه نیومدم چیزی بنویسم تمام سعیم رو میکنم که بیشتر باهات وقت بگذرونم ماشااله اینقدر شیطون شدی که دیگه وقتی برای خرید کردن بیرون میریم نمیتونیم تورو باخودمون ببریم آخه همش توی خیابون میخوای بدو بدو کنی ودست مامان وبابا رو ول میکنی یا اینکه تنبل میشی وهمش میگی بغلم کنید. البته پارک رفتن وبا...
16 خرداد 1392

روز مادر مبارک

روز مادر وتولد فاطمه زهرا (س) بر همه مبارک باشه. امروز بهترین واولین هدیه رو از دخترم گرفتم اینقدر اون لحظه خوشحال شدم که اشک از چشمام سرازیر شد ماجرا اینه که امروز وقتی من وبابایی از سرکار اومده بودیم وآوینا خانوم لالا کرده بود خانم همسایه در واحدمون رو زد وبعد یه پاکت پستی بهم داد وگفت اینو امروز پست آورده ولی چون خونه نبودید به من داده خلاصه من وبابایی هم کنجکاو شدیم که توش چیه ! نامه از طرف مهد آوینا فرستاده شده بود وتوش یه کارت پستال بود که یه طرف روبان وطرف دیگش یه نقاشی که دخملم عشقم برای مامان کشیده بود و زیرش از زبان آوینا نوشته شده بود: مامان جونم روزت مبارک   مهد کودک در یک اقدام زیبا این کارت رو برای تبریک روز مادر ...
11 ارديبهشت 1392

اولین روز مهدکودک وکلمه ها وترکیبهای تازه

دخترگلم امروز برای اولین بار رفتی مهدکودک از ساعت 8صبح تا 1 بعد از ظهر اول صبح که بعد از یه تعطیلات طولانی میخواستیم بریم سرکار هرچی میخواستم بیدارت کنم بیدار نمیشدی آخه دوست نداشتی از تخت خوابت جدا بشی هرچی می گفتم آوینا عزیزم بیدار شو بریم ددر چشاتو می بستی ومیگفتی :لالا لالا بالاخره بعد از یه مدت غر زدن بیدار شدی وباهم رفتیم بیرون چون روز اولت بود مدیریت مهد گفتن باید پیشش باشین تا چند ساعت عادت کنه قربونت برم خودم نمیتونستم اما از خاله پری خواهش کردم که باهامون بیاد این بود که هر سه باهم رفتیم اولش که رفتی سراغ جاکفشی ومیخواستی کفش بچه ها رو بپوشی وهمش میگفتی: پا پا بعد رفتی توی کلاست ومنم رفتم سرکار قربونت چقدر بال بال زدی...
18 فروردين 1392

عید نوروز و هفده وهجده ماهگی

عید همه مبارک توی پست قبلی زیاد نوشته بودم برای همین یه مطلب جدید باز کردم آوینای گلم تو این مدت نتونستم بیام وبرات بنویسم برای همین دو تا ماهگرد وعید باهم شد خلاصه اینکه یکم اسفند موعد واکسن هجده ماهگیت بود و خداروشکر به موقع زدیم ومشکلی پیش نیومد البته سه روز تو خونه مواظبت بودیم ومن و بابایی هر دو مرخصی گرفتیم بعد هم دیگه آخر سال وکارهای دم عید مثل خونه تکونی وخرید و... والبته دیگه نیاز به توضیح نیست که شما توی خونه تکونی وبقیه کارها چقدر کمک کردی و زحمت کشیدی چهارشنبه سوری هم برگزار کردیم وبا اینکه هواسرد بود خیلی خوش گذشت همه رفتیم خونه خاله جون و آتیش روشن کردیم و تو هم کلی نانای کردی اینم عکس شیرین ترین شکلات دنیا تو شب چ...
16 فروردين 1392

سال نو مبارک

چه پربار کردی ثانیه های بودنم را گل دخترم چه زیباییهایی با وجودت به من نشان دادی عاشق لحظه لحظه های عمرم باتو هستم حالا که بیست ونهمین بهار زندگیم را با دومین بهار زندگیت جشن میگیرم بیدار شدن هر روز صبح را کنار تو دوست دارم عاشق لبخند سلام صبحت هستم عاشق شیطنتها وبازیگوشی های بچه گانت که منو یاد بچگی خودم میندازه عاشق اون وقتایی که حالت دویدن میگیری ومیخوای دنبالت کنم وتو هم موقع فرار کردن قهقهه میزنی ومنو خوشبخت ترین مادر دنیا میکنی عاشق کارها وکلمه هایی که برای اولین بار تجربه میکنی و برای من وبابایی وخودت تازگی داره عاشق صحبت کردنت که هرکلمه ای بهت میگم سعی میکنی تکرار کنی حتی اگه نتونی وغلط...
16 فروردين 1392

شانزده وهفده ماهگی

  همیشه کلمات را برای بیان عشقم به تو کم می آورم هیچ واژه ای را برای توصیف احساسم به تو کافی نمی بینم عزیزترینم وقتی نبودی چگونه زندگی می کردم که حالا نمی توانم حتی یک لحظه بدون اینکه کنارم باشی وصدای قلبت را به صدای قلبم گره بزنم بخوابم حالا باید درآغوشت بگیرم ولالایی های مادرانه بگویم تا دلت ، تا دلم آرام گیرد حالا دیگر شده ای همه چیز مادر بهانه ای شده ای برای زندگی کردن - تلاش کردن - امید داشتن - خوشحال بودن - وهمه زیبایی زندگی   بعد از دوماه اومدیم تو این مدت وقت نشد بیام بنویسم اما تمام تلاشم رو کردم که با خانوم خانوما وقت بگذرونم تواین مدت خیلی کارهای جدید یادگرفتی وکلی واسه خود...
8 بهمن 1391

پانزده ماهگی

خاله: مامانت خونه س؟ آوینا: نه خاله: مامانت سر کاره؟ آوینا: نه پانزده ماه از تولدت گذشت عزیزترینم ومن می خوام از شیرین زبونیات و شیرین کاریهات بگم اما راستش رو بخوای دلم برای نوزادیت تنگ شده برای اون روزای اول که تازه داشتم مادر بودن رو تجربه می کردم هرچند لحظه لحظه زندگی با تو برام لذت بخشه وحاضر نیستم این لحظات رو با دنیا عوض کنم دایره المعارف آوینا: آب بابا مامان من بده تاب دایی کجا کجاست کو  Hello Baby خانوم گلم هرچی بهش یاد میدم با دقت گوش میده وتلاش می کنه تکرار کنه اما از شیرین کاریهات بگم که چه میکنی؟!!! هم چنان کنجکاوی در مورد وسایل خونه ادامه داره وبرعکس پیش بینی های قبلی که همه میگفتن...
21 آذر 1391