پرنسس آویناپرنسس آوینا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

برای دخترم...

سی وچها وسی وپنج ماهگی

1393/4/4 16:49
نویسنده : مامان
980 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم امروز با لگو یه سری ساختمون درست کردی بعد گذاشتی رو کانتر و گفتی مامان نیگا چقدر خوشگله ......ازشون عکس بگیر به بابا نشون بدیم

منم همونجا نگه داشتم که کارهام تموم شد عکس بگیرم

رفتی خواب بعد از ظهرت رو کردی و از اتاق خواب اومدی بیرون گفتی مامان از خونه هایی که درست کردم عکس گرفتی؟

منم یادم افتاد که هنوز عکس نگرفتم 

رفتم دوربین رو آوردم وخودتم اینجوری ژست گرفتی وعکس گرفتم

اینجا دستت رو اینجوری گرفتی تا انگشتر دورا هم تو عکس باشهمحبت

بعد بابایی زنگ زد فورا رفتی تلفنو جواب دادی ......داری توضیح میدی درحال عکس گرفتنیم

گل دخترم درحال نماز خوندنزیبا

عزیزم بالاخره داداش آراد روز 14 خرداد به دنیا اومد

روز 14 خرداد صبح زود بیدار شدیم وساعت 7 راه افتادیم .

رفتیم مامان جون وخاله جون رو با خودمون همراه کردیم بعد شما رو بردیم خونه مانی پیاده کردیم ورفتیم بیمارستان .

ساعت 10.30صبح آراد جونم به دنیااومد خاله پیشم بود  وبعد هم ساعت 3 همراه مامان جون وبابایی و دایی وزن دایی اومدی ملاقات.

همه چهارچشمی منتظر عکس العملت بودن .......اولش یه کم گیج شده بودی آخه یه نی نی دیگه هم با مامانش هم اتاقی ما بودن ......همش اونا رو نگاه میکردی بعد منو بعد آراد رو .......

به دستم سرم وصل بود ناراحت شدی گفتی:مامان آمپول زدی؟

بعد توجهت به آراد جلب شد و کلی ذوق کردی

الهی مامان فدای شما خواهر وبرادر بشه محبتبوس

اون شب رو بیمارستان بودیم وشما پیش بابایی مونده بودی خیلی دلتنگت شدم عزیزدلم آخه اولین شبی بود که پیشم نبودی نازدونه م.

فرداش بابایی کارهای ترخیص رو انجام داد واومدیم خونه و خانواده ما به لطف خدا کامل شد. یاد این جمله کتاب تعلیمات اجتماعی افتادم:

خانواده تشکیل شده از پدر،مادر و فرزندان

خدایا خودت مواظب خانواده ما باش.......الهی آمین

واینگونه داستان شیطنت و کنجکاوی ویه کوچولو حسادت خانوم خانوما نسبت به برادر کوچولو یا به قول خودت آراد کوچولو آغاز شد.

الان که دارم مینویسم آراد جون 21 روزشه . 

تو این مدت خیلی حساس شدی البته ما تمام تلاشمونو برای روتین کردن اوضاع و به قول معروف حساسیت زدایی کردیم ولی الان باید بابایی توی اتاقت بخوابه واجازه نمیدی از اتاق بیاد بیرون ......صبحها که میخواد بره سرکار دنبالش گریه میکنی..... بابایی اجازه نداره آراد رو بغل کنه 

یکی ذوبار آراد رو بغل کرد تا دیدی بهش گفتی :باباجون آراد رو بغل نکن دستات درد میگیره منو بغل کنخندونک

دیشب یه لحظه رفتی تو اتاقت منم از فرصت استفاده کردم وآراد رو به بابا دادم ولی به سرعت از اتاق اومدی بیرون وبابایی هم به همون سرعت آراد رو داد به من.دلخور

از اول که با نی نی اومدیم خونه همش میخوای بغلش کنی و بوسش کنی وباهاش بازی کنی بعضی وقتها که خوابیده میری سراغش و بیدارش میکنی ومیگی دوستش دارمبوس

روزای اول میخواستی بغلش کنی بهت گفتیم شکمش اوف شده وقتی خوب شد بغلش میکنی

بعد تو 10 روزگی نافش افتاد و برگشتی گفتی مامان حالا میتونم بغلش کنم؟

اینجا به وعده مون وفا کردیم وبرای اولین بار دادیم بغلش کردی

این خواهر وبرادر نفس مننمحبت

 

 

 

پسندها (4)

نظرات (1)

مامانی فری
31 تیر 93 3:14
عزیز دلم قدم نورسیده مبارک